مهسان نبی پور

واکسن 4 ماهگی

دختر عزیزم دیروز با بابات بردیمت بهداشت واسه واکسن چهار ماهگیت        .من دلم نمیومد بابایت نگهت داشت تا پرستار واکسنت بزنه بعد که صدای جیغتو شنیدم فهمیدم آمپولرو زدن اللهی مامانت فدات بشه چقد گریه کردی .بعد که رفتیم داخل ماشین خوابت برد.تا اومدیم خونه.یه کوچولو تب کردی که بعد از یک روز تبتم قطع شد   الانام دیگه دستاتو میزاری تو دهنت منم روزی چند بار دستاتو میشورم هر کاریم کردم پستونک قبول نمی کنی   .همه تعجب میکن...
27 اسفند 1389

دوباره گریه

دخترم الان دو روزه که دوباره گریه های وحشتناکت شروع شد .نمی دونم چرا بردمت دکتر گفت واسه دل درده دیشب بهت دیفین هیدرامین دادم گرفتی خوابیدی. بازم ما شال و کلاه می کنیم میبریمت تو ماشین همین که می ری تو ماشین خوابت می بره     اللهی مامانت فدات بشه . . واسه اینکه مامانت خیلی گریه می کرد  دایی جونت اومد دنبالمون رفتیم خونه مادر جون که بیچاره بابات شام خورده نخورده به خاطر گریه های تو اومدیم خونه تا اینکه تو ماشین گریه هات کمتر بشه.الان من وبابات واسه خاطر گریه های تو  خونه نشین شدیم جرات نداریم جای بریم.ای خدا دخترم به اندازه کافی درد کشیده تو رو به بزرگیت دخترم خوب بشه. یا صبر...
22 اسفند 1389

بدون عنوان

دختر نازم من ازت معذرت می خوام آخه مجبورم واسه کارم روزای که می رم دفتر یا دادگاه شما رو پیشه خانم مداینی که پرستار بچه هاست بزارم فقط واسه یه ماه سخته بعد از عید قراره یه خانمه مهربون بیاد خونمون پیشه شما باشه الان که دوبار پیشش خانم مداینی گذاشتمت گفت دختر خیلی خوبی بودی . عزیزم امیدوارم وقتی بزرگ شدی این موضوع رو درک کنی که مامان واسه اینکه شما راحت زندگی کنی شمارو یه کوچولو تنها گذاشته. مهسان جونم الان یه چند روزی که شما گریه هات کمتر شده  اگه بدونی مامان واسه اینکه شما خوب بشی چقد دعا کرده .چه روزای من واسه گریه های تو گریه کردم هر کاری می کردم ساکت نمی شدی دیگه آخرش می نشستم گریه می کردم . مادرجونت می گه...
22 اسفند 1389

دینا جون

عزیزم دینا جون دختر عمه ات خیلی دوست داره عمه جونت می گه تو خونه با اسم تو شعر می سازه می خونه .دینا جون من ومهسانم خیلی دوست داریم عزیزم   ...
22 اسفند 1389

زندگی

                                                                                       یادم باشد... يادم باشد حرفي نزنم كه به كسی بربخورد نگاهي نكنم كه دل كسي بلرزد خطي ننويسم كه آزار دهد كسي را يادم باشد ك...
19 اسفند 1389

اولین سرماخوردگی مهسان

دخترم دو روز خیلی گریه می کردی بردمت دکتر می گفت واسه دل درده . تا اینکه دیدم دیروز سرفه می کنی خیلی سرفه های بدی   تا اینکه امروز با بابا رفتیمیشه دکتر معتمدی گفت دختر تون سرما خورده سرمای خیلی بدی تا جای که صبح که شیر خوردی با سرفه که کردی تمام شیرو بالا اوردی. دیگه داری گریه می کنی باید بیام بگیرمت مامانیت عاشقته تو رو خدا زودتر خوب شو ...
16 اسفند 1389
1